شاعران در رثای تختی

ساخت وبلاگ
تختی

از این پس بی تو ایرانشهر
درفش افتخارش را
به بازوی كدامین یل برافرازد؟
در این دوران پی در پی شكست و خفت و حسرت....
كه هرسو عرصه افراسیابان است-
به دل مهرٍ كه بسپارد؟
دعای مادران سوی كه ره پوید؟
غریو كودكان نام كه را گوید؟
لبان آفرین روی كه را بوسد؟
تو اندر سینه‌های  گرم خواهی زیست
تو با انبوه پاك مردمان خوب قلب شهر
خواهی ماند
شفق، آزرمگین رویت
سپیده، پاكی خویت
سلام صبحدم، مهرت
توان كوه، نیرویت
كبود شام، اندوهت
به سوگت!
ای به سوگت
هرچه چشم پاك، اشك افشان
من اینك،
در تمام چشمهای پاك
می گریم
من اینك،
در تمام آه‌های سرد
می‌نالم....


(سیاوش کسرایی در رثای غلامرضا تختی)

https://telegram.me/joinchat/Cp12GEDwJCWpLD5uj6yGaw

➖➖➖➖➖➖➖


گفتگو با تختی

تختی سحر شد برخیز، صبح از کران سر بر زد
باز این فلک می‌چرخد، باز این زمین می‌لرزد

در سکر رویا راهی، تا گور تو طی کردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد

برخیز و این مردم را راهی به کارستان کن
وقت سحر شد آنک، خورشید غمگین سر زد

از اشک و از همدردی یک کاروان در پی کن
فرش و گلیم و چادر، چیزی اگر می‌ارزد

من، خفته ی ‌سی ‌ساله؟ سنگم بسی سنگين است
بر جای مغزم اينك، ماری سيه چنبر زد

آيا به يادم داری؟ آن روز؟ آری، آری
روزی كه مهرت مهری، بر صفحه‌ی باور زد

می ‌رفتی و دنبالت يك كاروان همپایی
مرغ دعا از لب‌ها، تا آسمان‌ها پر زد

دستان مرد از ياری جوينده در هميان شد
زن آتش بيزاری، در طوق و انگشتر زد

بر دردها درمان‌ها از سوی ياران آمد
بر زخم‌ها مرهم‌ها، دستان ياريگر زد

ای خفته سی‌ساله برخاستن نتوانی
بايد دم از اين سودا، با تختی ديگر زد

ای تختيان برخيزيد با روح تختی همدل
وقتی هزاران كودك، درخون خود پرپر زد…

‮ (شعر سیمین بهبهانی برای غلامرضا تختی)


https://telegram.me/joinchat/Cp12GEDwJCWpLD5uj6yGaw

➖➖➖➖➖➖➖


چکامه مرگ جهان پهلوان سروده ادیب برومند :


بــرفـت ازجهــان، زی جهــانــی دگــر
قوی چنگ و پاکیزه جانـی دگر !

دریغــــا کـــه از آشیـــــان پــرکشیــــد
عقــابــی سـوی آشیـانــی دگـر !

ز دیــرینـــــه دِیـــرِ کهــــن گشت دور
جـوانمــرد والا مکــانــی دگـر !

بــرفت از جهـان «تختــی» نــــامــدار
کـه نایـد چنو قهرمـانـــی دگـر !

پس از تختــــی آن پهلــــــوان جهــــان
نیــابـی جهـــان پهلوانــی دگـر !

پس از تخــتــی از بــهر کــالای عشـق
دگر تختـه شد هر دکـانی دگـر !

پس از تخــتــی از شهــــر نــام آوران
کـه آرد بـه ما، ارمغـانـی دگـر؟

پس از تخــتــی از عرشـــه ی افتخــار
کرا هست (زرّیــن نشانـی) دگـر!

پس از تخــتــی از ورزش بـــاستـــان
کـه نو کرد نـام و نشـانــی دگـر !

بــــــه زیــــــرآورِ پــشــتِ زور آوران
بشــد همچــو زور آورانـی دگـر

همـــــاورد مـــــردافـکـنــــــان دلیــــر
بیـــا ســود از امتحـــانــی دگـر

چو «رستم» به هر «خان» ظفریار بود
وزو مشتهــر هفت خـانـی دگـر

وطـنــخــــــواه وآزاده وشـــیــــــــردل
نـه تنها به تن پیـل سـانـی دگـر

تنـــــاور درختـــــی بـــه بــــالای وی
نبـــالیــــد در بوستـــانــی دگـر

سرِ بنـــدگـــی جــز بـــه درگــــاه حـقّ
نســاییــــد بــر آستــــانـــی دگـر

جهـــــان پهلــــوان بـــود و بـیــــدار دل
دریـن بیشــه شیر ژیــانــی دگـر

بـــه ورزشگــــری پهلــوانـــی گزیــن
بـه روشندلی نکتــه دانــی دگـر

هر آن کس که این قهرمـــان دیــد گفت
بپــا خـاست (ستّـارخـانــی) دگـر

ســوی جبــهــــه ی ملــــت آورد روی
کـه بودش به سر سایبـانـی دگـر

نیـــارَست خواری خریــدن بـه خویش
که این خوش به بازارگانی دگر

نیـــارَست آلــوده گشتـــن بــه ننــــگ
که بود از شرف ترجمـانی دگـر

جهـــــان را بـه اهل جهـــان واگذاشت
کـه خود بود از آنِ جهـانـی دگـر

پس از مـــرگ آن نـــامــور پهلــــوان
نیـــابــی دل شـــادمــانــی دگـر

ببـخشـــایــدش بــــار پــــروردگـــــار
همو بـــاد انـوشــه روانــی دگـر

https://telegram.me/joinchat/Cp12GEDwJCWpLD5uj6yGaw

➖➖➖➖➖➖➖➖


قصیده ی بابکم

پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهايم
اميدم، همدمم، ای تک چراغ تيره شبهايم
در اين ساعت که راه مرگ می پويم
به حرفم گوش کن بابا، برايت قصه می گويم:
زمانی بود، روزی بود، خرم روزگاری بود
در اقليم بزرگی، پهلوان نامداری بود
دلير شير گيرما-
به ميدان نبرد پهلوانان تکسواری بود
به فرمان سلحشوری به هر کشور سفرها کرد
دلش مانند دريا بود
نهنگ بحر پيما بود
به دنبال هماوردان به شرق و غرب مرکب تاخت
همه گردنکشان و پهلوانان را به خاک انداخت
ز پيروزی به ميدانهای گيتی پرچمی افراخت

پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهايم
به بابا گوش کن آن پهلوان شهر-
و آن يکتا دلير نامدار دهر-
نشان مهر، تنديس شرف، گنج محبت بود
نگاهش برق عفت داشت
درون چهره ی مردانه اش موج نجابت بود
هميشه با خدای خويشتن راز و نيازی داشت
به اميدی که با پروردگار خود سخن گويد -
به سر شوق نمازی داشت

پسر جان "بابکم" ای کودک تنهای تنهايم
بدان- آن پهلوان شهر-
ز تقوا و شرف يک خرمن گل بود، گلشن بود
در اوج زورمندی نازنين مردی فروتن بود
حيا و مهر و عفت مهره یی در دست او بودند
به يمن اين صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر از پير و جوان پابست او بودند

پسر جان، پهلوان ما يکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام "بابک" داشت
که عمرش بود-
جانش بود-
عشق جاودانش بود-
به گاه ناتوانی، بيکسی، تنها کس و تنها توانش بود

پسر جان! بابکم يک روز تاريک آن يل نامی-
سمند خويش را زين کرد و با عزمی گران چون کوه
به سوی مرگ، مرکب تاخت
غم و دردی نهانی داشت
کسی درد ورا نشناخت

به مرگ پهلوان رامرد ما -
خروش و ناله از هر گوشه ی آن سرزمين برخاست
ز سوک جانگداز خود -
صدای وای وای خلق را در کشوری انگيخت
سپس آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خويشتن آراست
يگانه پهلوان در سينه ی گوری به حسرت خفت
کنون با غمش تنهاست
ولي اندوه مرگش در دل پير و جوان برجاست
به داغ او هزاران چشم، خونپالا و گوهر زاست

پسر جان - "بابکم" آن پهلوان شهر، من بودم
درون سينه ام يک آسمان مهر و محبت بود
ز تنهایی به جان بودم
مرا بی همزبانی کشت، دردم درد غربت بود
چه شبها در غم تنهايی خود گريه ها کردم
تو را در های های گريه های خود دعا کردم

پسر جان بابکم من در حصار اشکها بودم
هميشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
تو را تنها رها کردم،
اميد من، نميداني
گرفتار بلا بودم
گرفتار بلا بودم

پسر جان "بابکم" افسانه ی بابا بسر آمد
پس از من نوبت افسانه ی عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا، تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا، تو گلشن باش
بمان خرم، بمان خشنود
بدان- هنگام مردن پيش چشم گريه آلودم-
همه تصوير "بابک" بود
اميد جان، خداحافظ!


مهدی سهیلی (که خطاب «تختی» در مقام پدر به تنها فرزند خود «بابک» سراییده شده).


https://telegram.me/joinchat/Cp12GEDwJCWpLD5uj6yGaw

➖➖➖➖➖➖➖➖➖


خوان هشتم

یادم آمد هان
داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی ، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد ، همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود ، همچون شرم
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن ، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم -
راه می رفت و سخن می گفت.
چوبدستی منتشا مانند در دستش .
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه ی میدانک خود را تند و گاه آرام می پیمود
همگنان خاموش.
گرد بر گردش ، به کردار صدف بر گرد مروارید، پای تا سر گوش :
هفت خوان را زاد سرو مرو
یا به قولی "ماه سالار " آن گرامی مرد
آن هریوه ی خوب و پاک آیین – روایت کرد :
خوان هشتم را
من روایت می کنم اکنون ...
همچنان میرفت و می آمد.
همچنان می گفت و می گفت و قدم می زد:
قصه است این ، قصه ، آری قصه ی درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ- همچون پوچ- عالی نیست
این گلیم تیره بختیهاست
خیس خون داغ رستم و سیاوش ها ،
روکش تابوت تختی هاست
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم ،
با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود، خواند  :
آه ، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر ،
شیر مرد عرصه ناوردهای هول ،
پور زال زر جهان پهلو ،
آن خداوند و سوار رخش بی مانند ، آن که هرگز
-چون کلید گنج مروارید
گم نمی شد از لبش لبخند ،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور ،
کشته هرسو بر کف و دیوارهایش نیزه وخنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان ، چاه بی دردان ،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور.
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند.
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نباید بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود دید ،
بس که خونش رفته بود از تن
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید،
او از تن خود
-  بس بتر از رخش –
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش .
رخش را می پایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
به هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل : " رخش! طفلک رخش ! آه! "
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای دید
او شغاد، آن نا برادر بود
که درون چه نگه می کرد ومی خندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید......
باز چشم او به رخش افتاد – اما ... وای!
دید
رخش زیبا ، رخش غیرتمند ، رخش بی مانند
با هزارش یادبود خوب ،
خوابیده است آنچنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است........
بعد از آن تا مدتی دیر ،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید ، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
"و نشست آرام، یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم :
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟"
قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
که شغاد نا برادر را بدوزد
– همچنان که دوخت -
با تیر وکمان
بر درختی که به زیرش ایستاده بود ،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه می کرد
قصه می گوید
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که می توانست اواگرمی خواست
کان کمند شصت خویش بگشاید
و بیندازد به بالا بر درختی، گیره ای سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست ، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید .
می توانست او اگر می خواست.


(مهدی اخوان ثالث)

https://telegram.me/joinchat/Cp12GEDwJCWpLD5uj6yGaw

محمد علی طهماسب زاده...
ما را در سایت محمد علی طهماسب زاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9tahmasp5 بازدید : 390 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1396 ساعت: 22:15